طلبه لبخندى مى‏زند و شروع به تعريف از دوران شاگردى نزد شيخ مى‏كند و در آخر مى‏گويد: يك بار هم به بنده مقدارى پول مرحمت فرموديد تا بروم برايتان نان بخرم؛ من مقدارى پول قرض كردم و علاوه بر نان، حلوا هم خريدم؛ ولى شما حلوا را نخورديد و فقط قسمتى از نان راميل فرموديد.
طلبه اين را كه مى‏گويد، لب‏هاى شيخ به خنده باز مى‏شود:ها...بله...بله...شما را در خاطر دارم. خوب...حالتان چه طور است؟ حالتان كه خوب است ان شاء الله. چند وقتى مى‏شود كه زيارتتان نكرده‏ام؟
- مرحمت آقا زياد. ما مخلص آقا هستيم.
شيخ و طلبه از هر درى صحبت مى‏كنند. بعد از مدتى صداى مؤذن از مناره‏هاى مسجد محل بلند مى‏شود. شيخ مى‏گويد: در خدمتتان هستيم براى نماز خواندن، طلبه آماده رفتن مى‏شود: زنده باشيد آقا. مزاحم عبادتتان نمى‏شوم فقط يك سؤال ديگر مى‏پرسم تا بلكه در زندگى استفاده كنم.
- خواهش مى‏كنم، بفرمائيد اگر بتوانم پاسخ بدهم خوشحال مى‏شوم.
راستش، من هميشه به آقا علاقه داشته‏ام. چه آن وقت كه شاگردتان بودم و چه حالا كه در شهر ديگرى زندگى مى‏كنم. اگر ممكن است بفرماييد كه چطور به اين جا رسيديد و توانستيد بار مرجعيت رابه دوش بگيريد.
شيخ نگاهش را به زمين مى‏دوزد. كمى فكر مى‏كند. بعد از مدتى سربلند مى‏كند: واقعاً مى‏خواهى بدانى چه شد كه پيشرفت كردم؟
- علاقه دارم بدانم؛ البته اگر جسارت نباشد .
- راستش يكى از دلايل اين كه به اين جا رسيدم اين است كه در آن روز جرأت نكردم حتى نان آغشه به حلوا را بخورم. ولى تو آن را كه خوردى هيچ؛ حلوا را هم خوردى يكدفعه طلبه جا مى‏خورد از حرف‏هاى شيخ خجالت مى‏كشد. سرخ مى‏شود ديگر حرف‏هاى شيخ را نمى‏شنود.2


1. منظور از شيخ حضرت آيت الله العظمى شيخ مرتضى انصارى معروف به شيخ اعظم.
2. برگرفته از كتاب زندگانى و شخصيت شيخ انصارى.